آن هم نه به خاطر دوستی با دوستان ناباب، نه به خاطر بیسوادی و فقر فرهنگی، به خاطر انکار و طرد شدن از جامعه، و از همه مهمتر به خاطر انتقام به این روز افتادم که. اگر نمیدانی بدان و اگر نمیخوانی بخوان که چی شد که من خونآشام شدم که.
یک روز با نامزدم رفتم آبمیوه فروشی که. گفتم: «آقا نوشیدنی خنک چی دارید که؟»
نامرد اصلاً محل نگذاشت که. داشت موزهای گندیده و له شده را میریخت توی مخلوطکن و با شیر قاطی پاتی میکرد که. رفتم پیش دوستش. شاید هم همکارش بود که. من که فرق بین این دو را نمیفهمیدم که. گفتم: «مخمان از گرما جوش آورده. بی زحمت دوتا نوشیدنی خنک لطفاً که.» و به نامزدم لبخند زدم که یعنی ما را دست کم نگیرد که.
اما این یکی هم حواسش نبود که. داشت هویجهای کثیفی را که دو روز بود توی آب خیسانده بود، مثلاً آبکشی میکرد. به نامزدم گفتم: «انگار اینجا صاحاب ماحاب نداره که. هیشکی ما را به پشه هم حساب نمیکنه. چهطوره که خودمان از خودمان پذیرایی کنیم که؟»
بعد به اتفاق نامزدم رفتم سر آبمیوهها. رنگشان توی ذوق میزد که. سبز و نارنجی و سفید بودند. اما یکی از لیوانها سرخ بود که. نامزدم گفت: «این خودشه. من از این میخوام.»
از سلیقهاش خوشم آمد که. سرخی سرخی. به نظر من بالاتر از سرخی رنگی نیست که. گفتم: «بفرمایید. بخورید به حساب من که.» اما تا خواستیم نی نیشمان را توی لیوان فرو کنیم که با کیف و لذت بنوشیم که، آقاهه داد زد: «پشهها رو بزن. نشستن رو آب انارا.»
گفتم: «محبوبم فرار کن.» اما تا به خودمان بجنبیم دستی به طرفمان هجوم آورد و ویژژژژژژژژژژژ. نفهمیدم چی شد. تا به خودم آمدم، دیدم افتادهام روی زمین و سرم گیج میرود که. پیکر غرق در خون نامزدم هم افتاده بود زیر پای آن آقاهه که. خیلی ناراحت شدم. او مرده بود و حالا من پشهای تنها شده بودم که. گفتم: «حالا که اینجوری شد که، من هم انتقام میگیرم که.»
فردای آن روز بعد از مراسم ختم با شکوه نامزدم، رفتم ادارهی ثبت احوال و اسمم را عوض کردم که. حالا دیگر من اسماً خون آشام بودم، که. اما رسماً نمیدانم که هستم یا نیستم که.
ادامهی خاطرات، اگر زنده ماندم در یکی دو هقتهی بعد.